اینجا، در چهارراه مخابرات قاسمآباد، در یک فضای اشتراکی کار، ۲۵ خانوار نان میخورند، اما پشت یکی از میزهای بازارچه که روی آن، عروسکهای خمیری زیبا و جواهرآلات رنگووارنگ قرار دارد، زنی ایستاده است که قصهای شنیدنی دارد؛ زنی که کودکی و نوجوانیاش به نقاشی و سفال و چرم و هنر در شرایطی با رفاه کامل میگذرد، اما سال۹۳ اتفاقی برایش رخ میدهد که روحش چندین و چند سال بیشتر از سن بیولوژیک او قد میکشد. این را وقتی میفهمم که به رسم سلام، دستهایش را در دستم میفشارم؛ این دستهای آفتابگرفته و زمخت را.
اینها دستهای تکتم عیوقی چهلساله و مامان آیلین است که اگر زمانه به میلش پیش نرفت، او با ترانه زمانه، عاشقانه جنگید. حالا فقط آیلین نیست که او را «مامان» صدا میزند، هفتپسرش در گلستان علی(ع ) و خیلیها که در نمایشگاههایش از او سن و سال بیشتری دارند، او را به خاطر معرفت و مهربانی و مرام خوبش، «مامان» صدا میزنند. تکتمعیوقی ،ساکن محله رضاشهر اردیبهشت امسال از سوی سازمان بسیج سازندگی لوح تقدیر جهادگر را به دست آورد.
نقطه شروع روایت تکتم، روزهای خوشی نیست. به چهار روز سرگردانی در خیابانهای شهر برمیگردد با یک ۲۰۶ سفید. وقتی فقط ۳۲ سال داشت. تازه از همسرش جدا شده بود و یک نوزاد یکونیمساله شیرخواره داشت. خودش روایت آن روزهای سال ۹۳ را اینطور تعریف میکند: از آن خانه مشترک که بیرون آمدم، من بودم و آیلین یکونیمساله و یک ۲۰۶ مدل ۸۶ و ۶۰ هزار تومان پول نقد که همه داراییام بود. من از یک زندگی مرفه بیرون آمده بودم و، چون تابهحال کسی در فامیل طلاق نگرفته بود، خانوادهام خیلی سخت میگرفتند.
صدایش برای بار چندم بین موزیک ملایم زنگ گوشیاش که تا اینجای صحبت، چندین بار به صدا درآمده است، گم میشود. تماس ضروری است، مثل همه تماسهای دیگرش؛ یکی از بخشهای پررنگ زندگیاش این روزها همین صحبتهای تلفنی وقت و بیوقت است. مکثی میکند و ادامه میدهد: آن سال من ناچار شدم با خانواده قطع رابطه کنم، تا بدون هر خردهگرفتن و سرزنشی، زندگیام را دوباره سر پا کنم. من تصمیمم را گرفته بودم.
جز یک شروع قوی، راه دیگری نبود. چهار روز در خیابانها گشتم. خیلی فکر کردم. آن روزها، نه درسخوانبودنم برای من کاری میکرد، نه نمرات نوزده و بیست دانشگاه. تنها چیزی که میتوانستم نگاه اقتصادی به آن داشته باشم، هنرم بود؛ همان چیزی که از کودکی در وجودم ریشه میدواند. شاید خدا داشت آن روزها مرا آماده این زمان میکرد.
همیشه بهعنوان یک تفریح به هنر نگاه میکردم. کارهای هنریام را در خانه میگذاشتم و بهبه و چهچه آن را میشنیدم. گاهی هنر دستم را به خانواده هدیه میکردم. اما اینبار همهچیز فرق میکرد. غرورم اجازه نمیداد که خانواده و فامیل متوجه مشکلاتم شوند و ترجیح میدادم کسی از من نپرسد که چرا جدا شدهام و سرزنشم نکند.
در آن چند روز، آنقدر فشار تحمل میکند که در یک تصمیم مصمم میشود؛ «با آن 60هزارتومان، هیچ سرپناهی به من نمیدادند. شاید یک بسته پوشک میشد و چند قورت بنزین که ماشینم بخورد و خاموش نشود. آن روزها زندگی برای من و دخترم زیر سقف ماشین ادامه داشت. به خانه پدر هم چون طلاق برای آنها هیچ مفهومی نداشت و خواهرم هم در عقد بود، نمیتوانستم برگردم.
با یکی از استادان دانشکده اقتصاد دانشگاه فردوسی صحبت کردم و گفتم یک میز به من بدهید که بتوانم کارهای هنریام را بفروشم و توضیح دادم که شرایطم این است و میخواهم ازطریق فروش کارهای هنریام روزی حلال برای خودم و فرزندم به دست آورم.
مشکلی نبود و موافقت شد. اول از دانشکده اقتصاد دانشگاه فردوسی شروع کردم. خودم در دانشکده علمیکاربردی پردیس،رشته علوم دامی خوانده بودم. اما پیش از آن برای علاقهای که به کارهای هنری داشتم، به نمایشگاهها رفته بودم و شرایط کار آنها را میدانستم. سفالگری و نقاشی را هم بلد بودم اما همیشه برای دل خودم کار میکردم.»
وقتی عابران از کنار سنگهای ریز و درشت بیاعتنا میگذشتند و نهایت توجهشان به سنگی در گوشه پیادهرو بود که لگدی با نوک پنجه نثارش کنند تا پرتاب شود و با دیوار برخورد کند، سنگها برای خانم عیوقی زندگی میساختند. نقطه عطف زندگی او همان سنگهای ریزودرشتی میشود که او را تا رسیدن به همه آرزوهای خودش و دخترش همراهی میکنند و این شروع یک زندگی متفاوت برای اوست.
خاطره آن روزهای پاییزی در ذهنش حک شده است؛ «تنها کاری که میتوانستم با دارایی اندک آن زمانم انجام دهم، کار هنری روی سنگ بود. سنگ همهجا پیدا میشد و قرار نبود پولی برای تهیه آن بپردازم. رنگ و ابزار را هم از قبل داشتم. سنگهای نقاشیشده را به هزار و 2هزار تومان میفروختم. همان هفته اول که فروش سنگها را در دانشکده اقتصاد دانشگاه فردوسی شروع کردم، سرمایه من از 60هزارتومان به 500هزار تومان رسید.
روی سنگها طرحهای ماندگار میزدم. سنگ ماهیهای من در دانشگاه معروف شده بود؛ سنگها را نقطهکوبی میکردم و ماهی و طرحهای دیگر میکشیدم. طرحهای زیبا و ظریفی بود. اول فقط سنگهایی را که نقاشی شده بود، میفروختم. چند روز بعد، از درآمدم برای پشت سنگها آهنربای مگنتی هم تهیه کردم که بتوانند آن را روی یخچال یا سطوح فلزی بچسبانند.
نمیتوانستم بیشتر هزینه کنم، اما از همانها هم بسیار استقبال شد. ساعت8 صبح تا 6بعدازظهر به دانشگاه میرفتم. بعدازظهر هم که به خانه میرفتم تا ساعت4صبح نقاشی میکشیدم که برای فردای آن روز، کار آماده داشته باشم. با پولی که درآوردم، با دخترم در یک مسافرخانه نزدیک حرم یک اتاق گرفتیم. شبی 25هزارتومان هزینه آن اتاق بود و من خیلی بیشتر از آن درآمد کسب میکردم.»
بهزودی کارش پیشرفت چشمگیری کرد که درباره آن میگوید: از قابسازی قاب سفارش دادم و چون کارهای پیکره چوبی انجام میدادم، ابزار کار داشتم. هفته سوم سنگها را با مشقت سوراخ میکردم. سنگها با ورود مته میشکست و بسیاری از متهها خراب میشد؛ همچنین سنگها را باید سمباده میکشیدم.
همان هفته اول که فروش سنگها را در دانشکده اقتصاد دانشگاه فردوسی شروع کردم، سرمایه من از 60هزارتومان به 500هزار تومان رسید
آن روزها بارها به رودخانههای شاندیز رفتم تا سنگهای صاف و صیقلی پیدا کنم. برخی سنگها را سوراخ میکردم و حلقه فلزی جاکلیدی را از آن عبور میدادم و جاسوئیچیهای خیلی خوشگلی درست میکردم. قابها را هم گرفته بودم تا برخی سنگها را با ترکیب نقاشی بهصورت یک اثر هنری جذاب درآورم. پایین قابها را نقاشی میکردم و سنگها را روی آن میچسباندم و مثل یک آکواریوم زیبا میشد که ماهیهای سنگیام در آن شناور بودند.
او درباره ادامه مسیرش اینطور توضیح میدهد: هفته چهارم گذشت و درکنار کار در دانشکده با چند گروه هنری آشنا شدم. آنها را در فضای مجازی پیدا کردم. یکی از آن گروهها نامش «خاتون» بود. چندتا از دوستانم که هنوز هم هر نمایشگاهی میخواهم دایر کنم همکارم هستند، از همانجا با من همراه شدند. چندماهی به همین منوال گذشت.
عیوقی درباره نحوه میزگرفتن و نمایشگاه برگزارکردن در دانشگاهها میگوید: به قسمت فرهنگی دانشگاهها مراجعه میکردم و درباره هنرم میگفتم و برای فروش محصولاتم، درخواست میز میکردم. بعد با چند هنرمند دیگر آشنا شدم که کار چرم انجام میدادند و با آنها چند نمایشگاه برگزار کردیم. همان زمان نمد هم خیلی مد شده بود؛ هرچه را که فکر کنید، با نمد درست کردم. گاهی کار سنگ و گلدوزی نمد را با هم تلفیق میکردم و اثری عالی از آب درمیآمد.
سهچهار ماهی از این موضوع میگذرد که عیوقی صاحب یک خانه نقلی میشود. مزهکردن خاطرات سال94 زیر زبانش شیرین است؛ «یک خانه اجاره کردم در انتهای خیابان خاقانی به 10میلیون تومان مبلغ رهن. آن سهچهارماه صبح تا شب را سر کار بودم و شب تا صبح را نمونه کار میزدم. فقط دوسهساعت میتوانستم بخوابم. یک خانه خوشگل نقلی طبقه همکف داشتیم که با دخترم میتوانستیم در آن زندگی کنیم. دخترم همیشه همراهم بود. به زندگی لوکس نیازی نداشتم. میخواستم شبها جایی را داشته باشم که سر راحت روی بالش بگذارم و بشود نامش را خانه گذاشت.»
زندگی برای او از سال96 روی روال میافتد، چون آن زمان نمایشگاهها و بازارها رونق داشته است و مردم از بازارچهها بسیار استقبال میکردند. میگوید: کارمان سکه شد. قیمتها بسیار کمتر از بازار بود. سال96 هفتهای 2 تا 3هزار دستبند چرمی فقط به یک مغازه در بازار رضا میدادم.
چون کارش مشخص بود و خانهای کوچک داشت، دوباره با خانواده ارتباط برقرار کرد. خودش میگوید: وقتی زندگیام به روال عادی برگشت، با خانوادهام آشتی کردم و دوباره ارتباطات ما برقرار شد.
درباره فعالیتهای خودش و دوستانش در نوروز سال95 میگوید: با خانمهایی آشنا شده بودم که سفرههای هفتسین درست میکردند. من هم آماده انجام این کار بودم. تنگهای شیشهای خریدیم. از چند گلفروشی سفارش گرفتیم و نمونه کار بردیم و قیمت دادیم.
دوسهنمایشگاه در شهر برگزار کردیم. در دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی نیز یک نمایشگاه گروهی برگزار کردیم. در فضای مجازی گروه داشتیم و نمایشگاهها را همانجا اطلاعرسانی میکردیم. در ابتدا سه نفر بودیم و کمکم گروهمان بزرگتر شد. آثار را درست میکردیم و منتظر بودیم ببینیم کجا نمایشگاه برگزار میشود تا بتوانیم آنها را ارائه کنیم.
از سال97 شرایط برای او و دخترش خیلی بهتر میشود. حرفهایش را اینطور ادامه میدهد: از چندنفر از بچهها شنیده بودم که سازمان بسیج سازندگی استان، از تولیدکنندهها حمایت میکند. همه پرونده تشکیل میدادند و نمایشگاههایی برپا میکردند. نیاز بود کارگاهی برای خودت درست کنی و در آن صورت میتوانستی در نمایشگاههای آنها شرکت کنی.
ارائه کار در نمایشگاهها درکنار خیابان و زیر آسمان خدا بسیار سخت است
آنها نمایشگاههایی در قسمتهای خوب شهر داشتند. برای یکی مثل من که باید هر روز کار میکردم، این شرایط خیلی خوب بود. 60هزارتومان من به هزینه خرید یک خانه 120میلیونی در بولوار نماز در سال97 رسیده بود. همان سال ماشینم را عوض کردم و دخترم از همان زمان تا حالا به مدرسه خوبی میرود.
کمی بعد یعنی در سال ۹۸، یک مجموعه به متراژ ۱۲۰ مترمربع در کوهسنگی پیدا کرد و آنجا مشغول به کار شد. حدود ۲۵نفر از دوستانش هم در ارائه کارهای هنری در آن مجموعه مشارکت دارند و مدیریت آن با خودش است.
میگوید: ارائه کار در نمایشگاهها درکنار خیابان و زیر آسمان خدا بسیار سخت است. کار آسیب میبیند. دزدی میشود. گاهی آثار با هرروز جمعکردن و دوباره دایرشدن در روز بعد خراب میشود. در آن فضای سربسته بود که ما طعم آسودگی را فهمیدیم؛ جایی برای خودمان پیدا کرده بودیم که در آن، هیچکدام از این دغدغهها را نداشتیم. کرایه سالانه را تقسیم میکردیم. اما چون آنجا مزایدهای بود، بعد از چهارسال، ناگهان قیمت آن غرفه در سال۱۴۰۱ بسیار افزایش یافت و به ۶۰۰میلیونتومان رسید و ما دیگر از دور مزایده خارج شدیم.
این اتفاق که روی داد، مانده بودیم چه کنیم. خیلی اتفاقی سازمان بسیج سازندگی، مغازهای در حوالی چهارراه مخابرات را به ما پیشنهاد داد. ۲۵نفر را جمع کردم و نمایشگاه خوبی راه انداختیم. حالا همزمان در حاشیه پارک ملت در ۵۶ غرفه فعالیت میکنیم.
دوباره صدای زنگ ملایم گوشی بلند میشود. او سرش شلوغ است و مجالی برای بازدید از غرفهها و کارهایی که هرروز از انجام آنها لذت میبرد، ندارد. میگوید: آنقدر باید کار کنی که وقتی به خانه میرسی، به تختخواب نرسیده، بیهوش شوی. من این خستگی را دوست دارم و نانخوردن آدمها درکنارم را. تکتم عیوقی در حال حاضر یک کارگاه چرم دوزی در حاشیه شهر دارد که برای ۲۰ نفر از اهالی اشتغال زایی کرده است. کارگاه ساخت جواهرات زینتی او هم منبعی برای درآمد ۲۰ بانوی سرپرست خانوار است که نزد او هم کار میگیرند و هم کار میکنند.